برگ های سپید دفتر من
درباره وبلاگ


خدا جان سلام! من گاهی یادم می رود به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی از تو تشکر کنم. امروز بیست دفعه می گویم:"متشکرم". قبول؟
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : فهیمه

روزهای آخر اسفند که می شود نگاه ها طور دیگری است. یک حس انتظار، بسیاری از ما را لبریز می کند.

روزهای آخر اسفند که می شود منتظریم. منتظریم که اتفاق جدیدی بیفتد. بیشتر از این که در خودمان فرو برویم و مدام یاد غم ها و غصه ها و گرفتاری هایمان بیفتیم، دلمان می خواهد خودمان را بیرون بریزیم.

بسیاری از ما روزهای آخر اسفند که می شود به جای این که چشممان به غروب های سرشار از دلگیری باشد، چشممان در انتظار صبح های دل انگیز است.

صبح های روزهای آخر اسفند انگار که چیز دیگری است. دلمان می خواهد صبح زود بیدار شویم و نفس تازه کنیم. حتی هوای آلوده شهرمان را نیز در این صبح های آخر سالی جور دیگری می بینیم. احساس می کنیم حالمان بهتر است. احساس می کنیم که شهر با ما مهربان تر است. احساس می کنیم که طبیعت خمیازه های آخرش را قبل از برخاستن از خواب می کشد و چند صبح دیگر است که از خواب سردش برخیزد و چشم باز کند.

روزهای آخر اسفند که می شود ما دوباره برمی گردیم به دامان طبیعت. دوباره حس خوشایند انسان بودن و از دل طبیعت بودن حتی در دل شهری شلوغ و آزاردهنده به مشام می رسد. نسیم خوشایند طبیعت، خودش را در این روزهای آخر سالی به دیوار شهر می زند و چشم های ما را نوازش می دهد. همین است که دلمان می خواهد بهتر از قبل باشیم. همین است که با خود طبیعیمان انگار که آشتی می کنیم. همین است که دلمان می خواهد برویم و بزنیم به دل طبیعت.

روزهای آخر سالمان که می شود دلمان می خواهد نونوار شویم. دلمان می خواهد همه را خوشحال ببینیم. دلمان می خواهد به همه کمک کنیم. دلمان می خواهد رفقای قدیمی را ببینیم. دلمان بوی بهار می خواهد و بوی عید.

روزهای آخر اسفند که می شود دلمان بوی خاک تازه می خواهد. بوی شکوفه. بوی بهار نارنج. دست خودمان هم نیست. اما احساس می کنیم که یک شادی سرخوشانه داریم. دلمان می خواهد همه چیز را خوب ببینیم.

روزهای آخر سال، روزهای خوبی است. روزهای آخر سال با کمترین داشته ها باز هم دلمان بیشترین خوبی ها را می خواهد. روزهای آخر اسفند را دلمان می خواهد چشم بر هم بگذاریم و با طبیعت، با بهار و با نوروز زمین یکی شویم.

روزهای آخر سال مهربان تز می شویم. روزهای آخر اسفند ورق برمی گردد.  عید می آید و همه روی ماه یکدیگر را می بوسند. روزهای آخر سال نگاه ها طور دیگری است و یک حس انتظار، بسیاری از ما را لبریز می کند.

پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 1:26 ::  نويسنده : فهیمه

  تنهایی خوب است، می توانی درددلت را برایش بگویی، اما هیچ گاه نمی تواند دلداری ات دهد. تنهایی به تو فرصت می دهد به فکرهایت برسی، در خودت غرق شوی و به مشکلات بیندیشی، اما هرگز نمی تواند به تو راه چاره ای نشان دهد. می توانی عصبانی از گرفتاری هایت به خانه بیایی، در را بکوبی، با همان لباس ها روی کاناپه بنشینی و خسته ترین موجود دنیا شوی، اما تنهایی نمی تواند کنارت بنشیند، دستش را روی شانه هایت بگذارد و آرام -طوری که خودش هم نشنود- زیر گوشت بگوید: «با هم همه مشکلات رو حل می کنیم.» و تو نفس عمیقی بکشی و سرت را روی شانه هایش بگذاری. تنهایی حس خوبی برایت دارد، اما هرگز نمی توانی با آن حس فداکاری، از خودگذشتگی و مانند آن ها را تجربه کنی. تنهایی خوب است، خیلی هم خوب. اما هیچ گاه نمی تواند در خوشحالی تو شریک باشد، ذوق موفقیت هایت را کند و برایت آرزوی بهترین ها را داشته باشد. می توانی همیشه تنها بمانی، می توانی با تنهایی قدم بزنی اما هیچ گاه تنهایی دست هایت را نمی گیرد، هیچ گاه شانه به شانه ات راه نمی رود. تنهایی هیچ گاه نمی تواند در جمعی کنارت بایستد، سرش را بالا بگیرد، سینه جلو دهد و با صدای صاف کرده و با افتخار تو را همراه خود معرفی کند. تو می توانی با تنهایی زندگی کنی، اما هرگز نمی توانی به آن تکیه کنی. تو تنها هم باشی بیمار می شوی اما تنهایی نمی تواند مراقب تو باشد، برایت سوپ بپزد و شب مطمئن شود پتو از رویت کنار نرود. می توانی تنهایی را به آغوشت راه دهی، اما هرگز نمی توانی سرت را روی قلبش بگذاری. تنهایی خوب است... تنهایی غم ندارد... اگر غم دارد تو آن را به تنهایی برده ای... این را جایی خواندم... اما خوب می دانم اگر غم را به تنهایی بردی، غم حکم مسکن را دارد، بیهوشت می کند، هیچ از پوچی تنهایی نمی فهمی...

می توانی تا همیشه با تنهایی دوست بمانی، اما تنهایی هیچ گاه حق دوستی را برایت به جا نخواهد آورد و تو معنی دوست را نخواهی فهمید.

از: وبلاگ آبنبات با طعم سیب ترش

www.lollipop.blogfa.com

چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:, :: 23:59 ::  نويسنده : فهیمه

هفت شماره را میگیرم ...

(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)

... بــــــــــــــــــــوق ...

شماره مورد نظر در شبكه زندگی انسانها موجود نمی باشد،
لطفا" مجددا" شماره گیری نفرمایید !


.
.
.
.

هفت شماره دیگر

(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )

... بــــــــــــــــــــوق ...

مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد !

.
.
.
.

باز هم هفت شماره دیگر

(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یكتا)

... بــــــــــــــــــــوق ... بــــــــــــــــــــوق ...

... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید

... بــــــــــــــــــــوق ...


سلام ... خدای من !

اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یكبار !

من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچكس، هیچ جوابی نداد !

شماره تماس من :

(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)

منتظر تماس شما هستم . انسان !

.
.
.
.

خداوندا ...

خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم

خدا گوید :

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع كن ...
یك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...



یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : فهیمه
چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : فهیمه

تنها دلیل من که خدا هست و

                     این جهان زیباست،

                     وین حیات عزیز و گرانبهاست،

لبخند چشم توست!

هرچند با تبسم شیرینت،

                 آن چنان از خویش می روم،

                   که نمی بینمش درست!

 

لبخند چشم تو

در چشم من وجود خدا را آواز می دهد.

 

در جسم من، تمامی روح حیات را

                 پرواز می دهد.

 

جان مرا،_ که دوریت از من گرفته است_

شیرین و خوش،

                دوباره به من باز می دهد.

یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:, :: 12:43 ::  نويسنده : فهیمه

لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همهُ آنچه را که نوشتی، بر من بخوان؛ آن گاه روزه ات را بگشای و طعام خور.

شبانگاه، پسر هرچه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را برخواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم هیچ نگفت.

شب پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.

سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 1:34 ::  نويسنده : فهیمه

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

 

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

 

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

 

شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...

 

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

 

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

 

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

 

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

 

شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون :)))

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

 

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

 

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

 

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...

 

شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

 

شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

 

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

 

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

 

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

 

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

 

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

 

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

 

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

 

شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

 

شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

 

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

 

شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

 

شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

 

شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

 

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

 

شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)

 

شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران

 

شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

 

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

 

شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم

 

شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود

 

شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :))))

 

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

 

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

 

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

 

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

 

شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم

 

شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

 

شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد

 

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

 

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

 

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

 

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

 

شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

 

شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟

آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

 

شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:

آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

 

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

 

شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

 

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

 

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...

 

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

 

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه... بالهاشو زود میبنده... روی گلها میشینه... شعر میخونه، میخنده

 

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد

 

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

 

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, :: 2:4 ::  نويسنده : فهیمه

مثل دوستي كه هميشه موقع دست دادن و خداحافظي، قبل از رها كردن دست، با نوك انگشت هايش به دست هايت يك فشار كوچك مي دهد... چيزي شبيه يك بوسه!

مثل آن رانندهُ تاكسي اي كه حتي اگر در ماشينش را محكم ببندي، بلند مي گويد: روز خوبي داشته باشي.

آدم هايي كه توي اتوبوس وقتي تصادفي چشم در چشمشان مي شوي، دستپاچه روبرنمي گردانند، لبخند مي زنند و نگاهت مي كنند. آدم هايي كه حواسشان به بچه هاي خستهُ توي مترو هست، به آن ها جا مي دهند و گاهي بغلشان مي كنند.

دوست هايي كه بدون مناسبت كادو مي خرند، مثلاً مي گويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود يا گاهي دفتر يادداشتي، نشان كتابي  پيكسلي و...

آدم هايي كه از سر چهارراه نرگس نوبرانه مي خرند و با گل خانه مي روند. آدم هايي كه پيامك آخر شب يادشان نمي رود و گاهي قبل از خواب به دوستانشان يادآوري مي كنند كه چقدر عزيزند، آدم هاي پيامك هاي پرمهر بي بهانه، حتي اگر با آن ها بدخلقي و بي حوصلگي كرده باشي.

آدم هايي كه هرچندوقت يك بار ايميل پرمحبتي مي زنند كه مثلاً تو را مي خوانم و بعد از هر يادداشت غمگيني، خط هايي مي نويسند كه يعني هستند كساني كه غم هيچ كس را تاب نمي آورند. آدم هايي كه حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست. آدم هايي كه اگر توي كلاس تازه وارد باشي، زود صندلي كنارشان را با محبت تعارف مي كنند كه غريبگي نكني. آدم هايي كه خنده را از دنيا دريغ نمي كنند، توي پياده رو بستني چوبي ليس مي زنند و روي جدول لي لي مي كنند.

همين ها هستند كه دنيا را جاي بهتري مي كنند براي زندگي كردن.

یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 23:40 ::  نويسنده : فهیمه

خيلي ها مي گويند پروردگار، هر انساني را حتي پيش از آن كه از طريق وحي در مسير هدايت قرار بگيرد، از راه پيامبر دروني اش هدايت مي كند تا درست و نادرست را از هم تشخيص بدهد و بعد در مرحله اي متكامل تر، وحي دستگيرش مي شود. آن پيامبر دروني كه درباره اش گفتيم به عقيدهُ خيلي ها همان خرد است. بنابراين مي شود نتيجه گرفت اگر انساني در شرايطي قرار بگيرد كه نتواند دربارهُ درستي و نادرستي عملي از كسي بپرسد و مراجع ديني كافي براي آن نداشته باشد با مراجعه به عقلش مي تواند حسن و قبح آن را درك كند.

اما ما آدم ها خيلي وقت ها راه بي توجهي به اين پيامبر را هم ياد مي گيريم، يعني مي آموزيم كه چطور با دست هايمان گوش هايمان را بپوشانيم تا هشدارهايش را نشنويم و در عين حال وجدانمان را آسوده نگه داريم. مي پرسيد چطور؟...

 



ادامه مطلب ...
شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : فهیمه

اين موضوع خيلي پيش پاافتاده است؟ آيا اين موضوع در زندگي و روزمرگي هاي ما جايي براي انديشيدن ندارد؟ آن هم در جايي كه از صبح تا شب با انواع و اقسام مشكلات و تنگناها روبه روييم و احياناً شب ها نيز خواب آن را مي بينيم؟ زندگي در دنياي پررمز و راز امروز بسياري را از سادگي ها و شفافيت هاي انساني ديروز دور كرده است. منظور از زندگي پررمز و راز امروز تفكر و انديشه در باب لايه هاي پيچيدهُ زندگي بشر نيست. منظور از زندگي پررمز و راز تفكر در باب خلقت آدمي و ذات او و روابط تودرتوي انسان معاصر و چالش هاي او با طبيعت خود و طبيعت اطرافش نيست. موضوعي كه منظور اين نوشته است بسيار پيش پاافتاده تر به نظر مي آيد.

كمي دقت كنيد كه زندگي امروز ما چه قدر رمزدار شده است؟ صبح كه از خواب برميخيزيم بايد رمز كارت پول خود را بدانيم و اگر چندين و چند حساب بانكي داريم بايد حواسمان باشد كه آن ها را با هم اشتباه نگيريم. بايد رمز كامپيوتر شخصي خود را بدانيم. بايد رمز بسياري از سايت هاي اينترنتي را كه عضو آن هستيم، بدانيم. بايد بدانيم كه رمز عبورمان در اصلاح اطلاعات خانوار و دريافت يارانه چيست؟ بايد بدانيم رمز ورود ايميلمان چيست؟ حتي گاهي لازم است بدانيم كه رمز كارت پول همسرمان چيست؟ اين ها پيش پاافتاده ترين رمزهايي است كه بايد بدانيم و به همان نسبتي كه از امكانات زندگي نوين و مدرن بهره مي بريم بايد رمزهاي ديگري را بدانيم و با آن روزگار بگذرانيم. به راستي كه چقدر دنياي امروز ما پر از رمزهاي گوناگوني است كه فراموشي يكي از آن ها شايد براي مدتي ولو اندك هم ما را و زندگي ما را با اخلال همراه كند. به راستي تا به حال به اين موضوع فكر كرده بوديد؟ به راستي زندگي بدون اين رمزهاي ورود چه شكلي بود و حالا چگونه است و اگر از فردا هركدام از اين ها را از ما بگيرند چه خواهد شد؟ همين حالا اندكي فكر كنيد تا بدانيد چند رمز ورودي براي كارها و فعاليت هاي روزانهُ خود داريد و اين رموز از كي وارد زندگي شما شده اند. اين موضوع اصلاً محلي و مجالي براي انديشيدن دارد؟ وارد شدن اين تعداد رمز عبور و ورود و خروج، چه مقدار با پيچيدگي هاي انسان امروز و دور بودن او از صفا و سادگي گذشتهُ نه چندان دورش رابطه دارد؟ اين همه شخصي شدن امور وبراي هر موضوع و فعاليتي نيازمند چند كلمهُ عبور بودن چه قدر در نامهربان شدن انسان امروز نقش دارد؟ اصلاً اين ها مي تواند ربطي به يكديگر داشته باشد؟ بياييد كمي فكر كنيم.

صولت فروتن/ جام جم

یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : فهیمه

دو مرد در کنار دریاچه ای ماهی گیری می کردند. یکی از آن ها ماهی گیری با تجربه و ماهر بود، اما دیگری ماهی گیری نمی دانست.

هربار که مرد باتجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.

ماهی گیر باتجربه از این که می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد تعجب می کرد، پس از مدتی از او پرسید:

- چرا ماهی های بزرگ را به دریا پرتاب می کنی؟!

مرد جواب داد: چون تابهُ من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد، قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است.

ما به مردی که تنها نیازش تهیهُ یک تابهُ بزرگ تر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز آن است که ایمان خود را افزایش دهیم!

فاطمه صدقی   کارشناس آموزش نیروی انسانی منطقهُ 15 تهران

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:50 ::  نويسنده : فهیمه

پنج ساله بودم که در رویای کودکانه ام در نقش معلم بازیگری می کردم. به یاد دارم که چگون در عالم خیال، در اتاقم کلاسی را آموزش می دادم و دانش آموزانش را ساکت می کردم. به واقع به هر چه که فکر کنی، صاحبش می شوی!

تکان دهنده ترین خاطراتم، در اولین سال کاری ام بود. زمانی که به عنوان یک معلم بی تجربه وارد کلاس شدم و خودم را در دنیای پررمز و راز بچه ها دیدم. سعید دانش آموز هشت سالهُ بهت زدهُ کلاس که با تکان بچه ها به خود می آمد، در زنگ نقاشی دنیای درونش را با مداد سیاه به تصویر کشید و خاطرات تلخ زندگی را چه زیبا روی کاغذ نگاشت! در نگاه اول، وقتی نقاشی او را دیدم، متعجب شدم و به فکر فرو رفتم.

چرا مداد سیاه؟ چرا ماشین سیاه؟ چرا ابرهای سیاه و خط خطی؟ چرا درختان سیاه؟ چرا بارش باران از زمین به سوی آسمان؟

وقتی ملاقاتی را با مادرش ترتیب دادم و از علت این نقاشی فرزندش جویا شدم، قطرات اشک را در چشمانش دیدم. با شنیدن قصهُ پرغصهُ سعید، تکانی خوردم! مگر می شود یک بچهُ هشت ساله این قدر بفهمد؟!

آری! او در تابستان همان سال، در جادهُ شمال، پرواز پدر و خواهرش را درون ماشینی که به ته دره سقوط کرده شاهد بوده! اکنون او با زبان بی زبانی، در نقاشی اش آرزو می کرد که ای کاش آن روز باران نمی بارید....! ای کاش قطرات باران به جای اولش بازمی گشت! ای کاش جاده لیز و سر نمی شد! و...

مهری دهقانی/آموزشگاه حضرت معصومه(س) ناحیهُ 1 شهر ری

معلم های عزیز، پدرم و مادرم

روزتون مبارک

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:27 ::  نويسنده : فهیمه

نجار پا به سن گذاشته ای برای بازنشستگی آماده می شد. به پیمانکارش گفت قصد دارد حرفهُ خانه سازی را رها کند و بیشتر وقتش را صرف خانواده و توسعهُ روابط خانوادگی و لذت از اوقات فراغت کند.

او هر  هفتته که حقوقش را می گرفت، تمام فکر و ذکرش این بود که چه وقت بازنشسته می شود. بالاخره پیمانکارش نتوانست مقاومت کند و درخواست او را پذیرفت.

پیمانکار از این که میدی بهترین کارگرش می رود، خیلی ناراحت بود. از او خواست یک خانهُ شخصی به طور دلخواه و عالی بسازد.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : فهیمه

اسفند ماه سال 72 بود. در دفتر دبستان نشسته بودم و سؤالات نوبت دوم پایهُ پنجم را طرح می کردم. ناگهان در دفتر باز شد و مریم دانش آموز پایهُ اول، در آستانهُ در ایستاد. گریه میکرد. کیفش را دو دستی گرفته بود. آب از کیفش می چکید و لباسش را خیس کرده بود. خانم معاون دنبال مستخدم می گشت تا مریم را راهی خانه اش کند. گفتم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: اول صبحی جای خودش را خیس کرده است! معلمش ناراحت شده و گفته او را به منزلشان بفرستیم تا لباسش را عوض کند. زیر لب هم به مادر کودک غرولند می کرد.

در همین هنگام، دخترک گریان اجازه گرفت. نشست و زیپ کیف خود را باز کرد و کیسهُ پلاستیکی را که ماهی قرمز کوچکی در در آب کم آن تکان می خورد، بیرون آورد. سریع یک ظرف پر از آب آوردم. از مریم توضیح خواستم. او گفت: " خانم، این ماهی قرمز را برای سفرهُ هفت سین کلاسمان آورده ام، اما وقتی خواستم آن را از کیف درآورم، زیپ کیفم به کیسهُ پلاستیکی گیر کرد و کیسه پاره شد و آب آن ریخت و نیمکتم و لباسم و جایم خیس شد. معلمم فکر کرد من خودم را خیس کرده ام و من را بیرون کرد، ولی من خودم را خیس نکرده ام بلکه آب ماهی جایم را خیس کرده است." بعد هم دوباره شروع کرد به گریه.

ظرف ماهی را برداشتم. همراه مریم به کلاس رفتم. ماجرا را برای همکارم شرح دادم. مریم ماهی را تقدیم او کرد. معلم او را بوسید و معذرت خواست.

این قضاوت عجولانهُ همکارم در مقابل محبت کودکانهُ دانش آموز باعث شرمندگی ایشان شد و خاطره ای فراموش نشدنی به جا گذاشت.

فاطمه بهروزپناه، آموزشگاه رازی، ناحیهُ 2 شهر ری

یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:, :: 8:42 ::  نويسنده : فهیمه

این گروه پرجمعیت ماهیان در زیر لایه های یخ پارک سنت پترزبورگ روسیه مدت های زیادی از زمستان طولانی در این منطقه سردسیر را گذارانده اند اما وقتی حفره ای در این یخ ها بوجود آید جذب اکسیژن مهمترین نیاز ضروری آنها بنظر می رسد.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین
استار | www.Persian-Star.net


گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org



ادامه مطلب ...
دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : فهیمه

در خیالم آنجا همیشه بهارست، شهری با فروشگاه های قشنگ، رستوران ها و تفریح گاه هایی که هیچ وقت تعطیل نمی شود. چقدر آرزو داشتم می رفتم پاریس را می دیدم و در خیابان هایش می دویدم، من حتی عاشق قبرستان هایی با دسته گل های روی گورهای کوچک زیر سایهُ کاج ها بودم. من و امثال من همیشه توی خیالاتمان زندگی می کنیم.

عاشق اروپا بودم...



ادامه مطلب ...
یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:, :: 21:30 ::  نويسنده : فهیمه

وقتی پای درد دل مادر و مادربزرگ هایمان می نشینیم، از بدبختی ها و صبوری ها و کتک خوردن ها و شب نخوابی هایشان می گویند باور نمی کنی این هم جنس های  زمینی این قدر روزهای تلخ را زود فزاموش کرده اند. باور نمی کنی وقتی می گویند یه این جمله اعتقاد داشته اند که "با لباس سفید عروسی می روی و با کفن برمی گردی" و این حقیقتاً آویزهُ گوششان بود. آن ها به سختی ها و مشکلات جور دیگری نگاه می کردند. یادشان داده بودند که گلایه نکنند و صدایشان را روی کسی از خانوادهُ شوهر بلند نکنند. سختی ها را مانع نمی دیدند و به ساده ترین و کمترین قانع بودند.

چرا آن همه بی پیرایگی امروز با آغاز روزهای اولینش کابوس می شود؟! چرا آمار وحشتناک طلاق تلنگری نیست تا بفهمیم اشتباهمان کجاست؟ کجای این معادله به هم ریخته که جوابش درست نیست؟



ادامه مطلب ...
دو شنبه 2 فروردين 1390برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : فهیمه

این همه دور بزنم و دور شوم و نزدیک شوم، وطن من هزار پاره کجاست؟

در بند این نیستم که «از کجا آمده ام؟»

در بند این نیستم که «به کجا می روم؟»

تنها عذاب می کشم در این آمدن تا رفتن که هزار جواب برای «برای چه آمدن» داده اند و می دهند و خواهند داد! گویی من هزار پاره، هر تکه ام از جایی آمده که به هریک از پاسخ های «برای چه آمده ای» ذره ای قانع می شود!گویی من هزار پاره، هزار وطن دارم که به هر خاکی که می رسم و گمان آرمیدن می کنم، بی قراری دیگری بر وجودم چنگ می اندازد!

راستش را بخواهی باید بروم، بروم دنبال تک تک آدم هایی که پاسخ اندک دادند، پاسخ کوچک دادند، پاسخ خام دادند، پاسخ نرسیده دادند که علم اندک خطرناک است و من عصیان زده خطرناک تر...

راستش را بخواهی، می خواهم بگویی که دعوا، دعوای پرستش که نیست! کیست که در برابر وجود تو متواضع نباشد و سر خم نکند؟! مخلوق را کجا توان آن است که سر ستیز با تو داشته باشد.

عزیز نزدیک تر از جانم؛ پس چرا باید این همه دور بزنم و دور شوم و نزدیک شوم و باز هم دایره ای دیگر و گردشی دیگر؟! باز هم تجربهُ نقطه و پرگار و چرخش های دیوانه وار... بگو که دعوا، دعوای خلیفهُ توست.

دعوا، دعوای سر خم کردن و تواضع کردن در برابر منتخب توست و من اگر خرابم و من اگر یخ زده ام و من اگر یک تنه فریادم و من اگر همه وجود خشمم و عصیانم و ناآرام و بی قرارم و من اگر گهگداری گم می شوم و می افتم و کج می شوم و غلط انداز می شوم و من اگر همانی نیستم که تو می خواهی و خودم هم همان را می خواهم و من اگر دنبال آن یک نگاهم... به خاطر این است که این مسیر را نمی دانم. چنگ زدن بلد نیستم.

من نه تو را گم کرده ام و نه خودم را. من آیین چنگ زدن را گم کرده ام. من آیین غرق شدن را فراموش کرده ام. من یادم رفته که اگر در دریا افتادم به ماهی ها و خرچنگ ها دست نیندازم، حتی به پرنده های دریایی، حتی به قوهای وحشی هم نگاه نیندازم، چنگ بزنم به تو و دیگر تمام...

وبلاگ حیات طیبه

                                                                                                                 http://pelle.mihanblog.com                               

                                        عیدتون مبارک                                                        



ادامه مطلب ...
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 18:1 ::  نويسنده : فهیمه

رفیقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ .... گفت: به تو چه مرتیکهُ احمق بی شعور عوضی؟!.... من اگر مؤدب هستم، به خاطر ذات درست خودم است. به خاطر نگاه انسانی و شناخت معرفتی صحیحی است که دارم و قدر مرا نمی دانید. در صورتی که تن آدمی شریف است به جان آدمیت و نه همین لباس شخصی است نشان آدمیت!... اشکال کار شما از عیب و ایرادتان است.بروید لطفاً خودتان را درست کنید برگردید. برگشتی هم می پذیریم. با کسر جریمه اما!



ادامه مطلب ...
جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 10:8 ::  نويسنده : فهیمه

نوبت ماست، آری، طبیعت به وعده ی هرساله ی خود عمل کرد و لباس زمستانی از تن درآورد. جامهُ بهاری خود را به تن کرد و چونان شاهدی زیباروی، به هزار چهره، جلوه گری می کند. درختان را زا خواب بیدار کرده است، زمین را به زیور گل آراسته است، هوا را از نشاط و خرمی آکنده است.

اکنون چشم در چشم ما دوخته است: آیـــا همانی خواهی بود که پارسال بودی؟ با همان خلق تنگ و روزهای بی ثمر؟؟

بهار، عید طبیعت است، نه عید ما. مگر آن که عید، ما نیز چون طبیعت، بهـــــاری شویم.

جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 10:6 ::  نويسنده : فهیمه

«تقویم»، سرگذشت ماست که با «تحویل سال» رقم می خورد و «تقدیر»، سرنوشت ما که تنها با «تحویل حال» صورت می پذیرد؛ در این میان، عرضه تحول از هموست که همه چیز از او راست آید و تقاضایش از انسان که بسته به همت و تلاش اوست. گناه بهار چیست، اگر ما هنوز در خواب زمستانی هستیم؟!

شنبه 14 اسفند 1389برچسب:, :: 1:2 ::  نويسنده : فهیمه

 

                                                                 
می‌دونم از اینکه این شوخی رو با شما آدمها می کنیم ، خوشتون نمیاد ، ولی این شوخی شما برای ما یک واقعیته (کابوسه)  ... ما هم مثل شما مخلوق خداییم .
اگر بده پس چرا ... ؟


ادامه مطلب ...
چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 1:13 ::  نويسنده : فهیمه

 
 
دوستی های ما چگونه است؟!
 
 

بعضی دوستيها مثل قصه نوحه ، (بعضيا از ترس طوفان مي آن پيشت)

بعضی دوستيها مثل قصه ی ابراهيمه (بايد همه چيزتو قربانی کنی)

بعضی دوستيها مثل قصه مسيحه (آخرش به صليب ميکشنت)

اما بيشتر دوستيها مثل قصه موساست (يه کم که دور ميشی يه گوساله جاتو ميگيره)

برگرفته شده از سايت چپق

چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : فهیمه

خوش به حال کچل ها!
 
 

 «موها زمان سکته را می‌دانند،‌ چون تحقیقات نشان می‌دهد موها می‌توانند تاریخچه‌ای از استرس‌های شخص را در خود ذخیره کنند.»


من همیشه به کچل‌ها حسادت می‌کردم. بعد از خواندن این خبر، یک دلیل دیگر به دلایلم برای حسادت اضافه شد.

1- کچل‌ها زودتر از همه متوجه شروع بارش باران می‌شوند.

2- کچل‌ها می‌توانند با خیال راحت شیشه اتومبیل را پایین بکشند و از جریان هوا لذت ببرند.

3- آنها به راحتی می‌توانند برای رفتن به مهمترین مهمانی‌ها هم از موتورسیکلت استفاده کنند.

4- مودارها اگر عرق بکنند، باید بروند حمام و کلی موهایشان را با شامپو چنگ بزنند تا چربی و عرق از پوست سرشان پاک شود ولی کچل‌ها با یک دستمال کاغذی مشکل را حل می‌کنند.

5- کچل‌ها غصه‌هایشان کمتر است و مثل بقیه هر روز نگرانی ریزش موهایشان را ندارند.

6- و بالاخره اینکه کچل‌ها استرس‌هایشان ذخیره نمی‌شود.
برگرفته شده از سایت چپق

دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 1:1 ::  نويسنده : فهیمه

به نظرتون این عکسو باید کدوم طرفی نگه داشت؟؟؟ 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

بازم عکسای خوشگل هست حتماً برید تو ادامهُ مطلب



ادامه مطلب ...
یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 23:37 ::  نويسنده : فهیمه

 این بستنی چوبی رو ببینید!!!! من که حسابی دهنم آب افتاد .

حالا بقیه رو ببنید.......

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, :: 17:22 ::  نويسنده : فهیمه

 
  در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.
 آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
  بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
  نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .
  پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست...
 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, :: 17:11 ::  نويسنده : فهیمه

روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟ هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
"آیا این تبر توست؟" هیزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید كه آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.

یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب...

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, :: 1:58 ::  نويسنده : فهیمه

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


 

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....
 

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                          
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

زن جوان بسیار غمگین به نظر می رسید و در دل حرف های زیادی برای گفتن داشت. نگاهی به مرد جوان انداختم و علت حضورشان را در دفترخانه پرسیدم. او توضیح داد برای طلاق و جدایی آمده اند. زن جوان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود٬ گفت: ...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

مامان بزرگ گفت:« دوست داری برایت قصه بز زنگوله پا را بگویم که خوابت ببرد؟»

 

من گفتم:« بله مامان بزرگ»

مامان بزرگ گفت:« یک بز زنگوله پا بود که دوتا بچه داشت.»...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

بچه ها این مطلبو از تو روزنامه برداشتم وقتی خودم خوندمش ازش خوشم اومد بعد دیدم آخرش نوشته:" نامه های فهیمه" 

 

دیگه گفتم حتماْ باید بذارمش تو وبلاگم البته این فهیمه که اینجاست من نیستما!!! ولی منم دوست دارم مثل اون فهیمه باشم. حتماْ بخونینش.

...قلبم داشت از جای کنده می شد. دستم را از زیر چادر بیرون آوردم. یک بار دیگر برای آخرین دفعه به آن نگاه کردم. از دستم بیرونش آوردم. گفتم: برای جبهه می خواهم بدهم...

من به خاطر می آوردم لحظات خوشی را که برای خریدش صرف کرده بودیم. از این مغازه به آن مغازه و سپس در مغازه ای کوچک از پشت شیشه نظر هردومان را به خود جلب کرده بود. مغازه دار وقتی آن را آورد٬ گفت: عقیق این انگشتر یمنی است. تو خیلی خوشحال شدی. دست در جیب کردی و پول هایی را که از جبهه گرفته بودی٬ به خاطر تنها خرید ازدواجمان دادی.

آری در یادم می آمد. می خواستم به آن برادر بگویم: آری برادر طلاست. تنها خرید ازدواجمان است. می خواستم گویم که چند روزی در دستم کردم که خاطرش در ذهنم بماند. می خواستم بگویم در تولد زهرای اطهرش خدا را ۱۰۰هزار بار شکر که می خواهیم در یک مورد کوچک پایم را جای پایش بگذارم.

برادر نوشت: انگشتر طلا با نگین دریافت گردید. و من هم زیر آن را امضا کردم. از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم. پیش خودم گفتم: یا زهرا قبول کن!

 

چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 0:30 ::  نويسنده : فهیمه
همیشه وقتی تنها و ناامید و ملول

تنت روانت از دست این و آن خسته ست

 

همیشه وقتی رخسار این جهان تاریک

همیشه وقتی درهای آسمان بسته ست

 

همیشه گوشه گرمی به نام «دل» با توست

که صادقانه تر از هر که با تو پیوسته ست!

 

به دل پناه ببر آخرین پناهت اوست

تو را چنان که تمنای توست دارد دوست!

(فریدون مشیری)

چهار شنبه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

چنانچه به طور روزمره به زبان فارسی صحبت می کنید٬ خاوهید تواسنت این نوتشه را بخاونید. در داشنگاه کبمریج انگلتسان تقحیقی روی روش خوادنه شدن کملات در مغز اجنام شده است که مخشص می کند که مغز انسان تهنا حروف اتبدا و اتنهای کلمات را پدرازش می کند و کلمه را می خاوند. به همین دلیل است که با وجود به هم ریتخگی این نوتشه٬ شما تواسنتید آن را بخاونید.

 

متن انگلیسی به کار برده شده براساس تحقیق دانشگاه کمبریج را می توانید در نشانی زیر بخوانید:

http://www.mrc-cbu.cam.ac.uk/people/matt.davis/Cmabrigde

چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیت های یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است٬ جون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 0:30 ::  نويسنده : فهیمه
چشم چشم دو ابرو نگاه من به هر سو پس چرا نیستی پیشم؟

نگاه خیس تو کو؟

گوش گوش دوتا گوش ، یه دست باز یه آغوش بیا بگیر قلبمو ،

یادم تورا فراموش

چوب چوب یه گردن ، جایی نری تو بی من!

دق می کنم میمیرم اگه دور بشی از من

دست دست دوتا پا ، یاد تو مونده اینجا یادت میاد که گفتی ، بی تو نمیرم هیچ جا

من؟ من؟ یه عاشق، همون مجنون سابق...

a & تنها جوان آریایی

چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

بی تو٬ مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم٬

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم٬

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم٬

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!

در نهانخانهُ جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید٬

عطر صد خاطره پیچید.

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه  محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشهُ ماه فروریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ...

یادم آید تو به من گفتی:

«از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب٬ آئینهُ عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا٬ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی٬ چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:

             «حذر از عشق؟

                                 ندانم

              سفر از پیش تو؟

                                 هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد٬

چون کبوتر لب بام تو نشستم٬

تو به من سنگ زدی٬ من نه رمیدم٬ نه گسستم»

باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم٬ همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم٬ نتوانم...!

اشکی از شاخه فروریخت

مرغ شب نالهُ تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید٬

ماه بر عشق تو خندید.

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم٬

پای در دامن اندوه کشیدم٬

نگسستم٬ نرمیدم.

رفت در ظلمت غم٬ آن شب و شب های دگر هم٬

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم٬

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم٬

بی تو٬ اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 647
بازدید کل : 7278
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1


ابزار وب