برگ های سپید دفتر من
درباره وبلاگ


خدا جان سلام! من گاهی یادم می رود به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی از تو تشکر کنم. امروز بیست دفعه می گویم:"متشکرم". قبول؟
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, :: 17:22 ::  نويسنده : فهیمه

 
  در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.
 آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
  بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
  نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .
  پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست...
 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, :: 17:11 ::  نويسنده : فهیمه

روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟ هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
"آیا این تبر توست؟" هیزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید كه آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.

یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب...

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, :: 1:58 ::  نويسنده : فهیمه

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


 

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....
 

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                          
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

زن جوان بسیار غمگین به نظر می رسید و در دل حرف های زیادی برای گفتن داشت. نگاهی به مرد جوان انداختم و علت حضورشان را در دفترخانه پرسیدم. او توضیح داد برای طلاق و جدایی آمده اند. زن جوان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود٬ گفت: ...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

مامان بزرگ گفت:« دوست داری برایت قصه بز زنگوله پا را بگویم که خوابت ببرد؟»

 

من گفتم:« بله مامان بزرگ»

مامان بزرگ گفت:« یک بز زنگوله پا بود که دوتا بچه داشت.»...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

بچه ها این مطلبو از تو روزنامه برداشتم وقتی خودم خوندمش ازش خوشم اومد بعد دیدم آخرش نوشته:" نامه های فهیمه" 

 

دیگه گفتم حتماْ باید بذارمش تو وبلاگم البته این فهیمه که اینجاست من نیستما!!! ولی منم دوست دارم مثل اون فهیمه باشم. حتماْ بخونینش.

...قلبم داشت از جای کنده می شد. دستم را از زیر چادر بیرون آوردم. یک بار دیگر برای آخرین دفعه به آن نگاه کردم. از دستم بیرونش آوردم. گفتم: برای جبهه می خواهم بدهم...

من به خاطر می آوردم لحظات خوشی را که برای خریدش صرف کرده بودیم. از این مغازه به آن مغازه و سپس در مغازه ای کوچک از پشت شیشه نظر هردومان را به خود جلب کرده بود. مغازه دار وقتی آن را آورد٬ گفت: عقیق این انگشتر یمنی است. تو خیلی خوشحال شدی. دست در جیب کردی و پول هایی را که از جبهه گرفته بودی٬ به خاطر تنها خرید ازدواجمان دادی.

آری در یادم می آمد. می خواستم به آن برادر بگویم: آری برادر طلاست. تنها خرید ازدواجمان است. می خواستم گویم که چند روزی در دستم کردم که خاطرش در ذهنم بماند. می خواستم بگویم در تولد زهرای اطهرش خدا را ۱۰۰هزار بار شکر که می خواهیم در یک مورد کوچک پایم را جای پایش بگذارم.

برادر نوشت: انگشتر طلا با نگین دریافت گردید. و من هم زیر آن را امضا کردم. از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم. پیش خودم گفتم: یا زهرا قبول کن!

 

چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 0:30 ::  نويسنده : فهیمه
همیشه وقتی تنها و ناامید و ملول

تنت روانت از دست این و آن خسته ست

 

همیشه وقتی رخسار این جهان تاریک

همیشه وقتی درهای آسمان بسته ست

 

همیشه گوشه گرمی به نام «دل» با توست

که صادقانه تر از هر که با تو پیوسته ست!

 

به دل پناه ببر آخرین پناهت اوست

تو را چنان که تمنای توست دارد دوست!

(فریدون مشیری)

چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیت های یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است٬ جون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 0:30 ::  نويسنده : فهیمه
چشم چشم دو ابرو نگاه من به هر سو پس چرا نیستی پیشم؟

نگاه خیس تو کو؟

گوش گوش دوتا گوش ، یه دست باز یه آغوش بیا بگیر قلبمو ،

یادم تورا فراموش

چوب چوب یه گردن ، جایی نری تو بی من!

دق می کنم میمیرم اگه دور بشی از من

دست دست دوتا پا ، یاد تو مونده اینجا یادت میاد که گفتی ، بی تو نمیرم هیچ جا

من؟ من؟ یه عاشق، همون مجنون سابق...

a & تنها جوان آریایی

چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : فهیمه

بی تو٬ مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم٬

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم٬

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم٬

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!

در نهانخانهُ جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید٬

عطر صد خاطره پیچید.

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه  محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشهُ ماه فروریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ...

یادم آید تو به من گفتی:

«از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب٬ آئینهُ عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا٬ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی٬ چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:

             «حذر از عشق؟

                                 ندانم

              سفر از پیش تو؟

                                 هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد٬

چون کبوتر لب بام تو نشستم٬

تو به من سنگ زدی٬ من نه رمیدم٬ نه گسستم»

باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم٬ همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم٬ نتوانم...!

اشکی از شاخه فروریخت

مرغ شب نالهُ تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید٬

ماه بر عشق تو خندید.

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم٬

پای در دامن اندوه کشیدم٬

نگسستم٬ نرمیدم.

رفت در ظلمت غم٬ آن شب و شب های دگر هم٬

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم٬

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم٬

بی تو٬ اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 642
بازدید کل : 7273
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1


ابزار وب