برگ های سپید دفتر من
درباره وبلاگ


خدا جان سلام! من گاهی یادم می رود به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی از تو تشکر کنم. امروز بیست دفعه می گویم:"متشکرم". قبول؟
آخرین مطالب
نويسندگان
شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : فهیمه

اين موضوع خيلي پيش پاافتاده است؟ آيا اين موضوع در زندگي و روزمرگي هاي ما جايي براي انديشيدن ندارد؟ آن هم در جايي كه از صبح تا شب با انواع و اقسام مشكلات و تنگناها روبه روييم و احياناً شب ها نيز خواب آن را مي بينيم؟ زندگي در دنياي پررمز و راز امروز بسياري را از سادگي ها و شفافيت هاي انساني ديروز دور كرده است. منظور از زندگي پررمز و راز امروز تفكر و انديشه در باب لايه هاي پيچيدهُ زندگي بشر نيست. منظور از زندگي پررمز و راز تفكر در باب خلقت آدمي و ذات او و روابط تودرتوي انسان معاصر و چالش هاي او با طبيعت خود و طبيعت اطرافش نيست. موضوعي كه منظور اين نوشته است بسيار پيش پاافتاده تر به نظر مي آيد.

كمي دقت كنيد كه زندگي امروز ما چه قدر رمزدار شده است؟ صبح كه از خواب برميخيزيم بايد رمز كارت پول خود را بدانيم و اگر چندين و چند حساب بانكي داريم بايد حواسمان باشد كه آن ها را با هم اشتباه نگيريم. بايد رمز كامپيوتر شخصي خود را بدانيم. بايد رمز بسياري از سايت هاي اينترنتي را كه عضو آن هستيم، بدانيم. بايد بدانيم كه رمز عبورمان در اصلاح اطلاعات خانوار و دريافت يارانه چيست؟ بايد بدانيم رمز ورود ايميلمان چيست؟ حتي گاهي لازم است بدانيم كه رمز كارت پول همسرمان چيست؟ اين ها پيش پاافتاده ترين رمزهايي است كه بايد بدانيم و به همان نسبتي كه از امكانات زندگي نوين و مدرن بهره مي بريم بايد رمزهاي ديگري را بدانيم و با آن روزگار بگذرانيم. به راستي كه چقدر دنياي امروز ما پر از رمزهاي گوناگوني است كه فراموشي يكي از آن ها شايد براي مدتي ولو اندك هم ما را و زندگي ما را با اخلال همراه كند. به راستي تا به حال به اين موضوع فكر كرده بوديد؟ به راستي زندگي بدون اين رمزهاي ورود چه شكلي بود و حالا چگونه است و اگر از فردا هركدام از اين ها را از ما بگيرند چه خواهد شد؟ همين حالا اندكي فكر كنيد تا بدانيد چند رمز ورودي براي كارها و فعاليت هاي روزانهُ خود داريد و اين رموز از كي وارد زندگي شما شده اند. اين موضوع اصلاً محلي و مجالي براي انديشيدن دارد؟ وارد شدن اين تعداد رمز عبور و ورود و خروج، چه مقدار با پيچيدگي هاي انسان امروز و دور بودن او از صفا و سادگي گذشتهُ نه چندان دورش رابطه دارد؟ اين همه شخصي شدن امور وبراي هر موضوع و فعاليتي نيازمند چند كلمهُ عبور بودن چه قدر در نامهربان شدن انسان امروز نقش دارد؟ اصلاً اين ها مي تواند ربطي به يكديگر داشته باشد؟ بياييد كمي فكر كنيم.

صولت فروتن/ جام جم

یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : فهیمه

دو مرد در کنار دریاچه ای ماهی گیری می کردند. یکی از آن ها ماهی گیری با تجربه و ماهر بود، اما دیگری ماهی گیری نمی دانست.

هربار که مرد باتجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.

ماهی گیر باتجربه از این که می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد تعجب می کرد، پس از مدتی از او پرسید:

- چرا ماهی های بزرگ را به دریا پرتاب می کنی؟!

مرد جواب داد: چون تابهُ من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد، قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است.

ما به مردی که تنها نیازش تهیهُ یک تابهُ بزرگ تر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز آن است که ایمان خود را افزایش دهیم!

فاطمه صدقی   کارشناس آموزش نیروی انسانی منطقهُ 15 تهران

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:50 ::  نويسنده : فهیمه

پنج ساله بودم که در رویای کودکانه ام در نقش معلم بازیگری می کردم. به یاد دارم که چگون در عالم خیال، در اتاقم کلاسی را آموزش می دادم و دانش آموزانش را ساکت می کردم. به واقع به هر چه که فکر کنی، صاحبش می شوی!

تکان دهنده ترین خاطراتم، در اولین سال کاری ام بود. زمانی که به عنوان یک معلم بی تجربه وارد کلاس شدم و خودم را در دنیای پررمز و راز بچه ها دیدم. سعید دانش آموز هشت سالهُ بهت زدهُ کلاس که با تکان بچه ها به خود می آمد، در زنگ نقاشی دنیای درونش را با مداد سیاه به تصویر کشید و خاطرات تلخ زندگی را چه زیبا روی کاغذ نگاشت! در نگاه اول، وقتی نقاشی او را دیدم، متعجب شدم و به فکر فرو رفتم.

چرا مداد سیاه؟ چرا ماشین سیاه؟ چرا ابرهای سیاه و خط خطی؟ چرا درختان سیاه؟ چرا بارش باران از زمین به سوی آسمان؟

وقتی ملاقاتی را با مادرش ترتیب دادم و از علت این نقاشی فرزندش جویا شدم، قطرات اشک را در چشمانش دیدم. با شنیدن قصهُ پرغصهُ سعید، تکانی خوردم! مگر می شود یک بچهُ هشت ساله این قدر بفهمد؟!

آری! او در تابستان همان سال، در جادهُ شمال، پرواز پدر و خواهرش را درون ماشینی که به ته دره سقوط کرده شاهد بوده! اکنون او با زبان بی زبانی، در نقاشی اش آرزو می کرد که ای کاش آن روز باران نمی بارید....! ای کاش قطرات باران به جای اولش بازمی گشت! ای کاش جاده لیز و سر نمی شد! و...

مهری دهقانی/آموزشگاه حضرت معصومه(س) ناحیهُ 1 شهر ری

معلم های عزیز، پدرم و مادرم

روزتون مبارک

شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 15:27 ::  نويسنده : فهیمه

نجار پا به سن گذاشته ای برای بازنشستگی آماده می شد. به پیمانکارش گفت قصد دارد حرفهُ خانه سازی را رها کند و بیشتر وقتش را صرف خانواده و توسعهُ روابط خانوادگی و لذت از اوقات فراغت کند.

او هر  هفتته که حقوقش را می گرفت، تمام فکر و ذکرش این بود که چه وقت بازنشسته می شود. بالاخره پیمانکارش نتوانست مقاومت کند و درخواست او را پذیرفت.

پیمانکار از این که میدی بهترین کارگرش می رود، خیلی ناراحت بود. از او خواست یک خانهُ شخصی به طور دلخواه و عالی بسازد.

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : فهیمه

اسفند ماه سال 72 بود. در دفتر دبستان نشسته بودم و سؤالات نوبت دوم پایهُ پنجم را طرح می کردم. ناگهان در دفتر باز شد و مریم دانش آموز پایهُ اول، در آستانهُ در ایستاد. گریه میکرد. کیفش را دو دستی گرفته بود. آب از کیفش می چکید و لباسش را خیس کرده بود. خانم معاون دنبال مستخدم می گشت تا مریم را راهی خانه اش کند. گفتم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: اول صبحی جای خودش را خیس کرده است! معلمش ناراحت شده و گفته او را به منزلشان بفرستیم تا لباسش را عوض کند. زیر لب هم به مادر کودک غرولند می کرد.

در همین هنگام، دخترک گریان اجازه گرفت. نشست و زیپ کیف خود را باز کرد و کیسهُ پلاستیکی را که ماهی قرمز کوچکی در در آب کم آن تکان می خورد، بیرون آورد. سریع یک ظرف پر از آب آوردم. از مریم توضیح خواستم. او گفت: " خانم، این ماهی قرمز را برای سفرهُ هفت سین کلاسمان آورده ام، اما وقتی خواستم آن را از کیف درآورم، زیپ کیفم به کیسهُ پلاستیکی گیر کرد و کیسه پاره شد و آب آن ریخت و نیمکتم و لباسم و جایم خیس شد. معلمم فکر کرد من خودم را خیس کرده ام و من را بیرون کرد، ولی من خودم را خیس نکرده ام بلکه آب ماهی جایم را خیس کرده است." بعد هم دوباره شروع کرد به گریه.

ظرف ماهی را برداشتم. همراه مریم به کلاس رفتم. ماجرا را برای همکارم شرح دادم. مریم ماهی را تقدیم او کرد. معلم او را بوسید و معذرت خواست.

این قضاوت عجولانهُ همکارم در مقابل محبت کودکانهُ دانش آموز باعث شرمندگی ایشان شد و خاطره ای فراموش نشدنی به جا گذاشت.

فاطمه بهروزپناه، آموزشگاه رازی، ناحیهُ 2 شهر ری

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 644
بازدید کل : 7275
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1


ابزار وب